معرفی کتاب انسان در جست و جوی معنا:
دکتر فرانکل، این کتاب را در دو بخش نوشته است، بخش اول شامل خاطرات او از زمان حضورش در اردوگاه کار اجباری آشویتس است و بخش دوم آن مربوط به لوگوتراپی یا معنادرمانی که مکتب تخصصی دکتر فرانکل است را برای ما توضیح میدهد. کتاب انسان در جستجوی معنا، تنها دارای یک هدف و تفکر است که این موضوع باعث شده این کتاب به یکی از مهمترین آثار عصر ما تبدیل شود.
دکتر ویکتور فرانکل، روان شناس اتریشی و پدید آورنده ی معنا درمانی، در این کتاب تجربیات خود را در اردوگاه های کار اجباری در دوران جنگ جهانی دوم در اختیار ما می گذارد و ما را با اصول روان درمانی اگزیستانسالیسم اشنا می کند که معتقد است اگر زندگی سراسر رنج و چالش است برای زنده ماندن باید معنایی برای رنج بردن یافت و کسی که دلیل بودن وزیستن خود را بیابد،با هر شرایطی خواهد ساخت.
آیا این کتاب برای من مناسب است؟
اگر به دنبال چرایی زندگی خود هستید و نمی دانید باید برای چه چیزی تلاش کنید ، این کتاب را از دست ندهید.
در بخشی از کتاب انسان در جستجوی معنا می خوانیم:
من مدتی درکلبه ی بیماران تیفوسی کار کردم که تبشان خیلی بالا بود و اغلب هذیان می گفتند و در حال مرگ بودند. پس از اینکه یکی از این بیماران مرد، من بدون ذره ای آشفتگی عاطفی این منظره را که با مرگ هر نفر تکرار می شد، تماشا می کردم.زندانیان یکی یکی به جسدی که هنوز گرم بود نزدیک می شدند. یکی پس مانده ی سیب زمینی او را چنگ می زد و بر می داشت؛ دیگری گمان می کرد کفش چوبین مرده برایش مناسب تر است و کفش های خودش را با آن عوض می کرد.نفر سوم پالتویش را بلند می کرد و دیگری خوشحال بود که می توانست چند متری نخ به چنگ اورد.تصورش را بکنید!
من هم این ها را بی آنکه کوچک ترین تکانی بخورم ، تماشا می کردم. سرانجام از پرستار خواستم که جسد را ازآنجا ببرد.وقتی پرستار تصمیم گرفت جسد را ببرد، دو پای جسد را گرفت و ان را کشان کشان از راهرویی که دو ردیف چوب در آن چیده و پنجاه بیمارتیفوسی را روی آن بستری کرده بودند، به سمت دربرد.چون از کمبود غذایی رنج می بردیم ، همواره دو پله ای که به سمت فضای باز می رفت برای ما مشکل ایجاد می کرد، به این صورت که چند ماه پس از اقامتمان در اردوگاه یارای بالا رفتن ازپله ها را که در حدود پانزده سانتی متر بلندی هر یک از آن ها بود، نداشتیم و نمی توانستیم بی آنکه دستمان را به چارچوب در بگیریم و خودمان را بکشیم، از آن بالا برویم.
مردی که جسد را حمل می کرد به پله ها نزدیک می شد،نفس زنان خود را بالا می کشید و بعد هم جسد را. ابتدا پاهایش، بعد تنه اش و سرانجام سرش را بالا می کشید. سر جسد را با سر وصدای زیاد و برخورد با پله ها از آن رد می کرد.
جای من در طرف مقابل کلبه و کنار تنها پنجره ی کوچکی بود که نزدیک زمین بنا شده بود. هنگامی که با دستان سرد خود کاسه ی داغ سوپ را مزه مزه میکردم، چشمم به این منظره افتاد. جسدی که هم اکنون از آنجا دور شده بود، با دیدگان زل زده به من می نگریست. همین دو ساعت پیش بود که با آن مرد صحبت میکردم و حالا در حالی که سوپم را می چشیدم، به جسدش می نگریستم.اگر بی عاطفی ناشی از حرفه ام مرا به شگفتی وا نمی داشت، حالا دیگر این واقعه را به یاد نداشتم، زیرا کوچک ترین احساسی در من بر نمی انگیخت.
بی اعتنایی و سست شدن عواطف و احساسات به طوری که انسان دیگر به چیزی اهمیت ندهد، نشانه هایی بود که در مرحله ی دوم واکنش های روانشناختی زندانیان پدید می آمد و سرانجام آنان را در برابر شکنجه های لحظه ای و روزانه ی دیگران بی اعتنا می کرد. و با همین سنگ شدن و بی اعتنا ماندن بود که زندانی خیلی زود تاری به دور خود می تنید.