معرفی کتاب واقع نگری:
این کتاب اخرین تلاشم در ماموریت مادام العمرم برای مبارزه با جهل ویرانگر درباره ی جهان است؛ آخرین تلاش برای اثرگذاری بر جهان ، یعنی تغییر در طرز فکر انسان ها ، از بین بردن ترس های بی دلیل ومعطوف کردن انرژی افراد به سمت فعالیت های سازنده .درمبارزه های قبلی خودم را به حجم داده های عظیم،نرم افزار های کارا و گویا، سبک سخنرانی پرانرژی و سرنیزه سوئدی مجهز می کردم.این ها کافی نبود اما امیدوارم این کتاب کافی باشد.
اطلاعات این کتاب از نوعی است که هرگز از آن اطلاع نداشته اید:اطلاعات به مثابه ی درمان،فهم به مثابه ی منشا آرامش ذهنی.زیرا جهان واقعا به آن غم انگیزی و دراماتیکی نیست که به نظر می رسد.واقع نگری مانند رژیم غذایی سالم و ورزش مستمر می تواند بخشی از زندگی روزمره تان شود.این اتفاق باید بیوفتد.همین که تمرین را آغاز کنید،خواهید توانست جهانبینی فوق درماتیک تان را با جهان بینی واقعیت محور جایگزین کنید.خواهید توانست بدون اینکه از احساسات و دلتان کمک بگیرید به درک درستی از جهان دست یابید.آنگاه بهتر تصمیم گیری خواهید کرد،در برابر احتمالات و خطرات واقعی گوش به زنگ و هوشیار خواهید بود و دیگر به خاطر افکار نادرست ، بی جهت دچار استرس نخواهید شد.
به شما خواهم گفت چطور داستان های فوق درماتیک را تشخیص دهید.ابزار هایی برای تفکر در اختیارتان خواهم گذاشت ک بتوانید با استفاده از آن ها غرایز دراماتیکتان را کنترل کنید . آنگاه خواهید توانست برداشت های اشتباهتان را تغییر دهید و به نوعی جهان بینی واقعیت محور برسید و همواره بر شامپانزه ها پیروز شوید.
گاهی در پایان سخنرانی هایم برای اینکه عینا نشان دهم چیزهای به ظاهر غیرممکن ،چطور ممکن می شوند ، شمشیری قورت می دهم ؛ اما قبل از این حرکت نمایشی دانش واقعیت محور مخاطبانم را در مورد جهان محک زده ام.به آن ها نشان داده ام که به کلی جهان با آنچه فکر می کنند متفاوت است.به آن ها ثابت کرده ام بسیاری از تغییراتی که فکرش را نمی کردند در این جهان اتفاق افتاده است.تلاش کرده ام در مورد چیزهای ممکن ،کنجکاوشان کنم؛چیزهایی که با آنچه باوردارند و در اخبار دیده اند متفاوت است.
شمشیر قورت می دهم چون می خواهم مخاطبانم بفهمند غرایزشان چقدر ممکن است غلط باشد. می خواهم بفهمند چیزی که نشانشان داده ام (هم قورت دادن شمشیر و هم دنیایی که قبل از آن برایشان تشریح کرده ام)،با این که با ایده ها و افکار قبلی شان در تناقض است و کاملا غیر ممکن به نظر می آید واقعیت دارد.
می خواهم افراد پس از اینکه متوجه نگاه های نادرست شان به جهان شدند احساس خجالت زدگی نداشته باشند؛بلکه می خواهم احساس کودکانه ی شگفتی، الهام و کنجکاوی ای که از سیرک به یاد دارم در آن ها ایجاد شود.این همان احساسی است که هنوز هم هر بار متوجه یکی از اشتباهاتم می شوم به من دست می دهد و باعث می شود با خودم بگویم :«وای.. چطور همچین چیزی ممکنه؟»
این کتابی است در مورد جهان و واقعیت وجودی اش ،همچنین کتابی است در مورد شما و دلیل نگاه های اشتباهتان به جهان ،یا اشتباه تقریبا تمام آدم هایی که با آن ها روبرو شده ام .این کتاب به شما می گوید در این خصوص چه کارهایی می توانید بکنید. همچنین به شما می گوید چطور هنگام بیرون آمدن از سیرک و ورود به جهان واقعی احساس مثبت تری داشته باشید و انسان امیدوارتری شوید. پس اگر بیش تر ترجیح می دهید دیدگاه درستی پیدا کنید تا به زندگی در حباب اشتباهات ادامه بدهید؛اگر مایل اید جهان بینی تان را تغییر بدهید؛اگر آماده اید تفکر انتقادی را جایگزین واکنش غریزی کنید ؛ و اگر متواضع و کنجکاوید و حاضرید شگفت زده شوید ،به خواندن این کتاب ادامه بدهید.
در بخشی از کتاب واقع نگری می خوانیم:
یادم می آید در کودکی روزی کله پا شدم و در چاله ای افتادم.تاریکی ، بوی ادرار و دهان و مجاری تنفسی ام را که از گل پر شده بود،خوب یادم است.خاطرم هست تقلا می کردم که بلند شوم ،اما هر چه تلاش می کردم بیش تر در آن مایع لزج فرو می رفتم ،یادم می آید دست هایم را در پشتم از هم باز کرده بودم و با بیچارگی در علف ها دنبال چیزی می گشتم که به آن چنگ بزنم.در همین لحظه ناگهان چیزی من را از مچ پایم بالا کشید . مادر بزرگم من را در طشت بزرگی کف آشپزخانه گذاشت و با ملایمت و با آب گرمی که مخصوص شستن ظرف ها بود، سر و بدنم را شست. بوی صابونش هنوز یادم هست.نجات از چاله ی فاضلاب جلوی خانه ی مادربزرگم در چهارسالگی ؛این قدیمی ترین خاطره ی من است.باران شب گذشته و فاضلاب کارگران کارخانه ، چاله ی فاضلاب را تا لبه پر کرده بود.قبل از اینکه در آن چاله بیوفتم چیزی در داخلش توجهم را جلب کرده بود. همین که پایم را به لبه ی چاله گذاشتم سر خوردم و با سر افتادم در آن . والدینم نبودند که مراقبم باشند. مادرم سل داشت و در بیمارستان بستری بود و پدرم هم روزی ده ساعت کار می کرد.در طول هفته با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می کردم.آخر هفته ها پدرم پشت زین دوچرخه اش سوارم می کرد و به عنوان تفریح در دایره های بزرگ و پیچ در پیچی به سمت بیمارستان می رفتیم. مادرم را که مرتب داشت سرفه می کرد در بالکن طبقه سوم می دیدم . پدرم برایم توضیح می داد که اگر داخل برویم ممکن است ما هم مریض شویم.برای مادرم دست تکان میدادم و او هم در جواب برایم دست تکان می داد. از دور سعی می کرد با من حرف بزند اما صدایش ضعیف بود و کلماتش در باد گم می شد. یادم هست مادرم همیشه سعی می کرد لبخند بزند.