معرفی کتاب آن یک چیز: چند سال پیش با یکی از دوستانم تصمیم به راه اندازی کسب و کاری اینترنتی گرفتیم.با شور و شوق مقدمات راه اندازی آن کسب و کار اینترنتی را فراهم کردیم و برای جذب مشتری مشغول ارائه محصول و بازاریابی شدیم.ولی هر روز فعالیتمان بنا به دلایل کم و کمتر شد و به همان میزان در جذب مشتری نیز ناکام و ناکام تر شدیم بعد تصمیم دیگری گرفتیم و اینبار در چند حوزه ی دیگر فعالیت خود را شروع کردیم ولی چون درک صحیحی از محدودیت ها و توانایی های جسمی مان نداشتیم این بار هم راه به جایی نبردیم . ما خودمان را انسان هایی با استعداد و خلاق می دانستیم که از بقیه رقبا چیزی کم نداشتیم که هیچ ، بلکه سرتر هم بودیم ولی باز هم کارمان به شدت در جایی لنگ میزد. بعد از ترجمه این کتاب کم کم به نقطه ضعفی پی بردم که تا آن زمان فکر می کردم نقطه ی قوتم است، همان به خیال خودم نقطه قوت بود که باعث لنگ زدن کارم شده بود.بیش تر آدم ها در زندگی هدف خاصی را دنبال نمی کنند یا آنطور که باید به هدفی که تعیین می کنند پای بند نیستند ولی عده ای هو هستند که از بس تعداد اهدافشان زیاد است برای رسیدن به آن ها یا نمی دانند از کدام هدف و از کجا شرو کنند یا هم زمان سعی می کنند به همه ی اهدافشان برسند.من و دوستم از دسته ی آخر بودیم ولی چرا ترجمه و خواندن این کتاب برایم بسیار آگاهی بخش بود؟
این کتاب به شما می گوید برخلاف باور رایج باید تمام تخم مرغ هایتان را در یک سبد بگذارید ولی از آن سبد به خوبی مراقبت کنید ؛ به شما می گوید اگر با تمام توان برای رسیدن به هدفی تلاش کنید ، به آن می رسید ؛ به شما می گوید استفاده از کلمه ی اهداف اشتباه است و هدف درست است ؛ به شما می گوید « اولویت » درست است و « اولویت ها » یا « اولویت های مهم » وجود خارجی ندارد و فقط اشتباهی دستوری در زبان هستند.
کتاب درباره ی یافتن آن یک چیزی است که زندگیتان را به اوج خود و ظرفیت هایتان را به منصه ی ظهور می رساند. اما این فقط شروع کار است و در ادامه به شما می آموزد چگونه برای انجام آن یک چیزتان شرایط را مهیا و در این مسیر چگونه تعهد خود را حفظ کنید.
گرلی کلر و جی پاپاسان نویسندگان کتاب سال هاست که با هم همکاری می کنند که حاصل این همکاری چند کتاب پرفروش مثل مشاور املاک میلیونر و سرمایه گذار املاک میلیونر است. گری یک چیز خود را تدریس و جی آن را نویسندگی می داند و همین امر آن ها را در تدریس و نویسندگی به شهرت رسانده است. نوشتن این کتاب 4 سال به طول انجامیده ، ولی نویسندگان از سال ها قبل شروع به استفاده از این اصول کردند و کارنامه درخشانشان شاهدی بر این مدعاست.
همه ی ما گریان و ضعیف پا به این جهان می گذاریم. همان اول یک زندگی به بار نشسته و بزرگ تحویلمان نمی دهند. همه کوچک شروع میکنیم و این فرصت به ما داده شده که رشد یافته و بزرگ فکر کنیم. اگر فکر کوچکی داشته باشیم به احتمال زیاد زندگی کوچکی هم خواهیم داشت. زندگی بزرگ فقط در سایه ی تمرکز روی یک چیزی اتفاق می افتد که بیشترین اهمیت را در زندگیمان دارد. اگر زندگی بزرگ را انتخاب کنید به تبع باید تعداد کارها را کم و کمتر کنید، گزینه هایتان را بررسی و از تعداد آن ها بکاهید. اولویتتان را تعیین کنید و انچه را انجام دهید که از همه چیز برایتان مهم تر و بهتر است. به طور خلاصه باید یک چیز زندگیتان را بیابید ، به آن توجه و از آن محافظت کنید. مطمعنم در مسیر داشتن زندگی ای عالی و پر از شور و شادی این کتاب می تواند به شما کمک کند. امیدوارم با خواندن و عمل کردن به توصیه و راهکارهای عملی این کتاب در این دنیا تاثیر گذار باشید که تاثیرگذاری شما ضامن تاثیرگذاری من و نویسندگان این کتاب است.
در بخشی از کتاب آن یک چیز می خوانیم:سال ها زندگی ام را برپایه ی دروغ هایی بنا کرده ام که پیرامون موفقیت رایج بوده اند و این موضوع زندگی ام را تحت شعاع قرار داد. زمانی که حرفه ام را آغاز کردم فکر می کردم اهمیت همه چیز با هم برابر است ، بنابراین برای اینکه به همه ی امور بپردازم هم زمان کارهای زیادی را شروع کردم .در نهایت خسته و کلافه شدم و گمان کردم که شاید نظم واراده ی لازم برای کسب موفقیت در من نیست.زندگی ام پیوسته از تعادل خارج می شد.بنابر این کم کم به این نتیجه رسیدم که زندگی بزرگ و موفق داشتن چیز خوبی نیست.وقتی می کوشید طوری زندگی کنید که امکان پذیر نیست روحیه تان افت می کند.
روحیه ی من افت کرده بود. در تلاشی برای به سرانجام رساندن همه ی کارها شروع به سخت کار کردن کردم. شاید بگویید راهم را به سمت موفقیت کوتاه می کردم .واقعا هم داشتم همین کار را می کردم.فکر می کردم لابد زندگی همین است ، دندان بر هم ساییدن ، مشت گره کردن و عضلات سراسر بدن را منقبض کردن ؛ زندگی لابد تحت فشار بودن است. بدن خمیده رو به جلو ، نفس حبس شده ، تن سفت و بدون آسودگی ، فکر می کردم تمرکز داشتن و جدی بودن لابد اینطوری است و این دروغی بود که راستش فکر می کردم و می خواستم مطابق با آن زندگی کنم.این رویکرد جواب داد، ولی همچنین باعث شد کارم به بیمارستان بکشد.
همچنین فکر می کردم که آدم باید مثل یک آدم موفق حرف بزند، راه برود و حتی لباس بپوشد.این از جمله عقاید شخصی ام نبود ، فقط می خواستم هر راهی را امتحان کنم بلکه موفق شوم. بنابر این این حرف را که شاید طوری رفتار کنین که می خواهین اون طوری بشین » جدی گرفتم.این رویکرد هم بد نبود ولی پس از مدتی که فقط نقش آدم موفق را بازی کردم ، خسته شدم. آن موقع ها می کوشیدم پس از طلوع آفتاب بیدار شوم، آهنگ های الهام بخش گوش بدهم و پیش از هر کس دیگری سرکار بروم. در واقع چنان مقهور این اندیشه بودم که هر بامداد ،زمانی که داشتم با ماشینم به سر کار می رفتم ، بقیه شهر هنوز خواب بودند.می خواستم زودتر از همه به دفتر کارم برسم تا از بقیه جلو افتاده باشم. فکر می کردم راه تحقق بلندپروازی ها و کسب موفقیت همین است. جلساتم با کارکنان را سر ساعت هفت و نیم صبح برگزار می کردم و ساعت که هفت و سی و یک دقیقه می شد در را می بستم تا هر که دیر آمد نتواند در جلسه شرکت کند. افراط می کردم و در عین حال فکر می کردم این راه یگانه راه رسیدن به موفقیت است و به همین طریق می توان دیگران را هم به سمت موفقیت هل داد.این رویکرد نیز تاحدی جواب داد ولی در نهایت فشار زیادی به من و اطرافیانم آورد و همه چیزم را در معرض خطر قرار داد. از صمیم قلب معتقد بودم که راز موفقیت این است که سر صبح با انرژی فراوان و مصمم از خانه بیرون بزنم ، خودم را آماده ی نبرد کنم ، بیرون بروم و در تمام طول روز به شدت بکوشم و بجنگم تا اینکه انرژی به کلی تمام شود.