معرفی کتاب ذهنیت راه پله ای:
اگر سوار آسانسور شویم ، وقتی به بالا می رسیم،هیچ تغییر فیزیکی در بدن ما ایجاد نمی شود، چون تنها کاری که انجام می دهیم ،ایستادن است؛درحالی که دستگاه همه ی کارها را انجام می دهد.ولی وقتی از پله ها بالا می رویم،دست کم چند اتفاق کوچک می افتد.کالری می سوزانیم، از عضلاتمان استفاده می کنیم و ضربان قلبمان با بالارفتن بیش تر می شود.بنابراین وقتی از پله بالا می رویم،در مقایسه با زمانی که از اسانسور استفاده می کنیم،تغییرات فیزیولوژیکی خاصی در بدنمان روی می دهد. همین موضوع در زندگی هم صدق می کند.
«آلبرت گری» گفته ،«افراد موفق عادت انجام کارهایی را شکل می دهند که افراد ناموفق دوست ندارند انجامشان دهند».
همین عادت است که اهمیت دارد.موفقیت اغلب نتیجه ی تصمیمات مهم ما نیست؛ناشی از مجموعه کارهای کوچک و به ظاهر بی اهمیت ماست.موفقیت همیشه در نتیجه ی ترجیح کارهای سخت و درست به کارهای اشتباه و آسان به دست می آید.
آیا این کتاب برای من مناسب است؟
همیشه میگویم امور مالی شخصی فقط بیستدرصد به اطلاعات ذهنی و هشتاد درصد به رفتار ما بستگی دارد. تغییر رفتار سخت است؛ چون مستلزم خودانضباطیست که افراد زیادی امروزه آن را ندارند. اگر میخواهید تغییری در پول، کسبوکار یا روابطتان ایجاد کنید، این کتاب را از دست ندهید. این کتاب ابزارهای لازم را برای کنترل تنها کسی که مانعتان میشود در اختیارتان میگذارد و او کسی نیست مگر خودتان.
در بخشی از کتاب «ذهنیت راه پله ای » می خوانیم:
وقتی پسر کوچکی بودم، یادم نمیماند در را قفل کنم. بهنظرم تقریبا هفتهای یکبار، خانه را بهقصد مدرسهی ابتدایی لافایِت ترک میکردم؛ بدون اینکه یادم باشد درِ جلویی را قفل کنم. چون مادر مجردم ما را بزرگ میکرد و صبحهای زود سر کار میرفت و برادر بزرگترم، «رَندی» چند ساعتی قبل از من از خانه بیرون زده بود، من مسوول این بودم که هر روز صبح، مطمئن شوم درهای خانه قفل است.
اول مادرم متوجه این عادت تنبلی من شد. او که هر از گاهی وقت ناهار به خانه سر میزد، متوجه میشد فراموش کردهام درها را قفل کنم. بهعلاوه، برادرم هر روز تقریبا نیمساعت قبل از من به خانه میآمد و گاهی متوجه میشد فراموش کردهام در را قفل کنم.
مادر و برادرم چندینبار با من حرف زدند و سعی کردند اهمیت قفلکردن درها را و اینکه چقدر خطرناک است که خانه را بیدروپیکر رها کنیم، برای من توضیح دهند. هربار قسم میخوردم اهمیت موضوع را درک کردهام و آنها میتوانند روی من حساب کنند که دیگر این موضوع را فراموش نکنم. ولی به هر دلیلی، اوایل خیلی قوی ظاهر میشدم، ولی در نهایت دوباره بهتدریج قفلکردن در را فراموش میکردم؛ عادتی که برای هرکسی که تصمیمات سال نو را رها کرده است، آشنا خواهد بود... بعدا بیشتر در مورد دلیل این اتفاق صحبت خواهم کردو بعد، آن اتفاق افتاد. یکروز، من آخرین نفری بودم که خانه را ترک میکردم و برادرم بعد از مدرسه به منزل دوستش رفت که این یعنی من اولین نفری بودم که به خانه برمیگشتم. هیچوقت فراموش نخواهم کرد وقتی وارد خانه شدم و متوجه شدم در کاملا باز است، چه ترسی به جانم افتاد. همانطور که بهآرامی وارد اتاقنشیمن میشدم، متوجه شدم کاملا لخت شده است! کاناپه چپه شده بود، بالشها همهجا پخشوپلا بودند و تلویزیون سر جایش نبود! اشک از چشمهایم سرازیر شد.
افکار به ذهنم هجوم آوردند. «من در را قفل کرده بودم؟»، «چه اتفاقی افتاده؟»، «هنوز کسی در خانه است؟»، «همهی اینها تقصیر من است!»، «مامان خیلی از دستم عصبانی میشود»، «هیچ توضیحی وجود دارد؟»
بدون اینکه دقیقا بدانم چه اتفاقی افتاده است، روی پنجهی پاهایم بهآرامی وارد اتاق خودم شدم. تلویزیون، دستگاه پخش ویدیو، نینتندو، استریو؛ همه رفته بودند! از خانهمان سرقت شده بود. کیفم را انداختم و به دو رفتم سمت در! قلبم میتپید، اشک روی صورتم جاری بود و زانوهایم میلرزیدند. رفتم به خانهی همسایه و به مادرم زنگ زدم.
چند لحظه بعد، مادرم وارد مسیر ورودی خانه شد. احساس عجیب امنیت در کنار ترس شدید از عواقب کارم را بهخوبی بهیاد میآورم.
وقتی مادرم ماشین را نگه داشت، به بیرون از خانه دویدم، به آغوشش پریدم و گریهکنان گفتم، «متاسفم، متاسفم، متاسفم مامان». لبخند گرم ولی نامعمولی روی صورت مادرم دیده میشد و تقریبا درست در همان لحظه کامیونی پشت ماشین مادرم توقف کرد. ماشین پر از مبلمان و لوازم الکترونیکی بود. در آن لحظه متوجه شدم چهکسی خانهمان را سرقت کرده است؛ مادرم!
به گریهکردن ادامه دادم؛ ولی این بار سرخوردگی و عصبانیت آمیخته با این باور قطعی که مادرم در وقت ناهار خانه را خالی کرده است. وقتی آرام شدم، دلیل کارش را توضیح داد، «برای اینکه به من درس خوبی بدهد. برای اینکه نشانم دهد قفلکردن درها به صلاح خودم و خانوادهام است».
بعد از اینکه «عواقب» کارهایم را درک کردم، میتوانم صادقانه بگویم دیگر هیچوقت خانهی خودم یا خانهی کسی دیگر را ترک نکردهام، مگر اینکه دو یا سهبار قفل درها را کنترل کرده باشم. هرچند این تجربهی دردناکی بود، ولی تاثیر داشت. مادرم میخواست مرا به قعر مضحکی برساند تا به من درس دهد. شما چطور؟ چقدر به تغییر و بهترکردن زندگیتان متعهدید؟ حاضرید چهچیزهایی را فدا کنید؟