در بخشی از کتاب قدرت بی پولی می خوانیم:
درآمدی داشتند، مثل یک رانندهی لیموزین زیرک. خدمات تاکسیرانی امروزی مثل «اوبر» و «لیفت» هم از همین مفهوم به صورت وسیعتر استفاده میکنند و چشمانداز صنعت تاکسیرانی را تغییر میدهند. ولی من به خاطرِ نداشتنِ تکنولوژی و زمان و پول کافی محدودیت داشتم. اگر با دقت به آن نگاه کنید میبینید زیربنای ایده من هم همین بود. کاری را که من میکردم، بقیه هم انجام میدادند؛ ولی من آن کار را بهتر و با قیمت ارزانتری انجام میدادم. به این صورت کاسبی میکردم. از بلوار «پارسونز» تا پایین بلوار «گایآربروئر» رانندگی میکردم و بعد، به «راکاویز» و ساحل صدوشانزده میرفتم. مردم سوار ماشینم میشدند و بعضیوقتها برای یک سفر دوطرفه که دو ساعت طول میکشید، چهل تا پنجاه دلار میگرفتم. از مسافران یک دلار کرایه میگرفتم که پانزده سنت ارزانتر از کرایهی اتوبوس بود و علاوه بر آن مزیت دیگری که به آنها ارائه میدادم، این بود که در هر کجای مسیر که میخواستند، توقف میکردم. در خیابانهای اصلی مثل بلوار «مریک»، بین ایستگاههای اتوبوس حدود ده تا دوازده بلوک فاصله بود و آپارتمان بعضیها شش یا هفت بلوک تا ایستگاه فاصله داشت. ولی من مردم را درست روبهروی آپارتمانشان پیاده میکردم. شبها زنان زیادی سوار ماشین من میشدند که برایشان بسیار امنتر از اتوبوس بود و زمانهایی که باران میبارید یا هوا سرد بود، ماشین من جای بهتری نسبت به اتوبوس محسوب میشد.
از مسافران کرایهی کمتری میگرفتم و سوارشدن در ماشین من برایشان راحتتر بود و یک مزیت دیگری که داشتم این بود که به آنها اجازه میدادم کرایه را بعدا حساب کنند. من مثل متصدی مغازههای خواروبارفروشی خانوادگی در محله بودم. کمکم مشتریانم را شناختم و آنها هم بهتدریج با من آشنا شدند. بعضیوقتها پیش میآمد که به آنها میگفتم، «امروز کرایهی تاکسی همراهت نیست؟ مشکلی ندارد، میتوانی فردا آن را بپردازی». همین مساله باعث بیشترشدن مشتریانم شد؛ چون برای سوارشدن در اتوبوس شهری باید پول خرد به مقدار دقیق داشتی و رانندهی اتوبوس هم به هیچوجه اجازه نمیداد رایگان سوار اتوبوس شوی.
یک واقعیت دربارهی قدرت بیپولی: هر سال در آمریکا ششصد هزار کسبوکار نوپا (استارتآپ) راهاندازی میشوند. در عرض هشت سال کمتر از نصف آنها (چهلوچهار درصد) پابرجا میمانند. این نشان میدهد با اینکه موانع ورود به خیلی از صنایع برداشته شده است، ولی موفقشدن در آنها هیچ تضمینی ندارد. احتمال موفقیت، زیاد نیست، ولی کم هم نیست. پس راهی برای مقابله با مشکلات و بعد از آن، راهی برای ماندگاری پیدا کن.
همهی مزیتهایی که کار من ارائه میداد، باعث شد خودِ مردم دنبال من بگردند. در آن زمان هنوز تکنولوژی خدمترسانی یکپارچهای مثل «اوبر» وجود نداشت؛ ولی من و مسافرانم از حداقلِ تکنولوژی که در اختیار داشتیم، استفاده کردیم که همان عقل سلیم بود. مسافران ثابتم برنامهی کاری من را میدانستند و من هم فهمیده بودم چه زمانی از روز بهترین موقع برای درآمدزاییست.
قطعا نمیتوانستم در خیابانها به دنبال مسافر پرسه بزنم، چون بنزینم مصرف میشد و ماشینم استهلاک پیدا میکرد. فقط در صورتی سود میکردم که ماشینم پر از مسافر باشد.
دوستانم از اینکه همهجا با این ماشین قراضه ظاهر میشدم، ناراحت بودند؛ ولی دختران محله بدشان نمیآمد. ون من مثل ماشینهای جتا کوچک و تنگ نبود، بلکه به اندازهای بزرگ بود که بتوانیم در صندلیهای عقب با شوخی و خنده اوقاتمان را سپری کنیم. بعضیوقتها در شبهایی که مسافران زیادی داشتم، از کسی میخواستم مدتی به همراهم در ماشین بنشیند و همه قبول میکردند. این کار هیچوقت برایم کسلکننده نبود.
آن ماشین ون به یک نماد در زندگیام تبدیل شده بود و به من یادآوری میکرد یک کسبوکار فقط با پول خرجکردن تداوم پیدا نمیکند. حالا من به کارآفرینان جوان میگویم گامهای بعدیشان را طوری بردارند که از پس آن برآیند. در واقع در حد توانشان قدم بردارند. من هم در آن زمانها همین کار را میکردم. نگاهم به قضیه اینطور بود: حتی اگر توان مالیاش را داشتم، خرید یک ماشین ون جدید کار عاقلانهای نبود. در آن زمان گرانترین ماشین ون (با صندلیهای چرمی، پنجرههای سیاهشده، با امکانات کامل) چهل هزار دلار بود. اگر در آن زمان این مقدار پول را خرج میکردم، در کارم پسرفت میکردم. چرا؟ چون به محض اینکه آن ماشین را سوار میشدم، قیمتش به بیست هزار دلار افت پیدا میکرد. ولی ماشین دست دومی که به قیمت دوازده هزار دلار خریده بودم، بعد از یک سال، هنوز دوازده هزار دلار قیمت داشت. بعد از دوازده هزار کیلومتر رانندگی با آن، احتمالا به تعمیرات احتیاج پیدا میکردم که آن هم پنج هزار دلار دیگر هزینه داشت. پس با در نظرگرفتن همهچیز، من ون دست دوم را با هفده هزار دلار هزینه ترجیح دادم. چون قیمت یک ون جدید بعد از دوازده هزار کیلومتر رانندگی به قیمت اولیهای که برای ماشین دست دومم پرداخته بودم، نزدیک میشد.
پس همانطور که میبینید قدرت بیپولی باعث میشود از گرفتن تصمیمات سادهای که بعدها به ضررمان تمام شود، خودداری کنیم.
بالاخره بعد از دریافت اخطاریههای بسیار به این کارم پایان دادم. در تمام شهر، تاکسیهای شخصی و غیرقانونی داشتند فعالیت میکردند؛ ولی تعداد کمی از ما مجوز مسافرکشی داشتند. همین شد که سازمان حملونقل به زودی جلو کار ما را گرفت. حق هم داشت که جلو کار ما را بگیرد؛ چون ما کارِ شرکت حملونقل شهری و راننده تاکسیهای مجاز را کساد کرده بودیم. اولین باری که اخطاریه گرفتم، آن را به حساب هزینههای اجتنابناپذیر کارم گذاشتم. ولی دیری نپایید که تعداد این اخطاریهها بیشتر شد و جریمه هم ضمیمهی آن کردند. بعضیوقتها پانزده هزار دلار جریمه میشدم که واقعا برایم هزینهی سنگینی بود. اگر دیر به دیر جریمه میشدم، مشکلی نداشت. میتوانستم با آن کنار بیایم. ولی من هرماه و هر هفته جریمه میشدم که واقعا به بودجهی مالیام ضرر میزد. گامهای بعدی که در توان داشتم، چه بودند؟
تا مدتی توانستم با مسافرکشی از پس مخارجم بربیایم؛ ولی این کار کمکم هزینهبر شد، بهخصوص بعد از چند سال که ماشینم قراضه شد و به تعمیر احتیاج پیدا کرد.
البته تا قبل از اینکه از این کار دست بکشم، آن ماشین ون در راهاندازی کسبوکار جدیدم به من کمک زیادی کرد. در آن زمان هم میدانستم باید تقلا کنم تا مصمم بمانم. میتوانستم ماشینم را به قیمت ده هزار دلار بفروشم و افراد زیادی را میشناختم که با این قیمت راضی به خرید آن میشدند؛ ولی در همان حین داشتم کسبوکار پوشاک را راهاندازی میکردم و با ماشینم تیشرت و پوشاک دیگر را به نمایشگاههای «بلکاکسپو» در ساحل شرقی میبردم. بعضیوقتها که سرم خلوت میشد به سالن تئاتر «آپولو» میرفتم، درهای ماشینم را باز میگذاشتم و تیشرت و کلاه گرهدار میفروختم. مثل آنهایی شده بودم که در ماشینهای قراضهشان لباس میفروختند.
راستش بعد از تمامکردن کسبوکار تاکسیرانی، دیگر از پس مخارج ماشینم برنمیآمدم؛ ولی چون به پیشرفت خط تولید پوشاکی که تازه راهاندازی کرده بودم، کمک میکرد، نگهش داشتم. الان که به آن تصمیمم فکر میکنم، میبینم به شکل تمامعیاری نشاندهندهی قدرت بیپولیست. اینطور نبود که از نظر مالی در مضیقه نباشم، من تمام عمرم در مضیقه بودم. به همین خاطر تصمیم گرفتم تا آنجا که میشد از این ماشین استفاده کنم. میتوانستم برای حمل لباس، آن ماشین را به کار ببرم.
اگر پشتوانهی مالی خوبی داشتم، کارم را با قدرت بیشتری شروع میکردم و به احتمال زیاد به این صورت محصولاتم را نمیفروختم. اگر پول بیشتری داشتم، هیچوقت آن کارها را نمیکردم، ولی فکر کنم آنطور هم انگیزه پیدا نمیکردم. در آن صورت فکرم جای دیگری بود و احتمالا سعی میکردم محصولاتم را طوری طراحی کنم که جلب توجه کنند. ولی من منابع کافی برای آن کار نداشتم و ذهنیتم هم به آن صورت نبود. امروز که به گذشته نگاه میکنم، شک ندارم در مضیقهبودن من چیز خوبی بود، چون باعث شد ایدهی خط تولید پوشاک را به طور کامل راهاندازی کنم.
برای دانلود فایل ها،نیاز است که وارد فروشگاه شده و سپس لینک دانلود ها برای شما فعال خواهد شد
برای ورود یا ثبت نام در فروشگاه کافیست روی دکمه زیر کلیک کنید
از 0 رای