خلاصه کتاب« نامه های یک دوست»:
این کتاب، براساس مفاهیم و داستانهای پرفروشترین کتاب «آنتونی رابینز»، بیدارکردن غول درون و قدرت نامحدود، در ابتدا از سوی موسسهی غیرانتفاعی «آنتونی رابینز» در سال 1991 منتشر شد. این کتاب که برای کمک به افرادی نوشته شده است که «اوقات سخت» زندگیشان را سپری میکنند، مطالب موجود در کتابهای بزرگتر را تسهیل میکند و در قالب چند مرحلهی ساده برای بهبود فوری کیفیت زندگی، درکی از آنها ارائه میدهد و به این افراد کمک خواهد کرد.
آیا این کتاب برای من مناسب است؟
اگر دنبال راهنمایی سریع و آسان برای قبول مسئولیت های زندگیتان هستید ،این کتاب را از دست ندهید.
در بخشی از کتاب« نامه های یک دوست» می خوانیم:
خیلیها به من میگویند، «من میلیونها راه موفقیت را امتحان کردهام و هیچ نتیجهای ندارد!» یا، «من هزاران راه را امتحان کردهام!». در موردش فکر کنید، آنها احتمالا حتی صدها راه برای تغییر اوضاع یا حتی دهها مورد را هم امتحان نکردهاند. اکثر مردم هشت، نُه یا ده روش را برای ایجاد تغییر امتحان کردهاند و وقتی نتیجه نگرفتند، دست از تلاش کشیدهاند.
رمز موفقیت این است که تصمیم بگیرید چهچیزی برای شما مهمترین است و بعد، هر روز برای بهترکردنش اقدام گستردهای انجام دهید، حتی اگر بهنظر نمیرسد کارساز باشد.
یکمثال میزنم. تا بهحال نام فردی بهنام سرهنگ «سندرز» را شنیدهاید؟ البته که شنیدهاید. چگونه سرهنگ «سندرز» به چنین موفقیت باورنکردنی دست پیدا کرد؟ دلیلش این بود که او ثروتمند به دنیا آمد؟ خانوادهاش ثروتمند بودند؟ او را به یک دانشگاه برتر مثل هاروارد فرستادند؟ شاید او موفق بود، چون از وقتی واقعا جوان بود، کارش را شروع کرد. کدام از اینها درست است؟
جواب منفیست؛ سرهنگ «سندرز» تا شصتوپنج سالگی شروع به تحقق رویایش نکرد! ولی چه عاملی او را بهسمت اقدام نهایی سوق داد؟ او بیپول و تنها بود. اولین چک تامیناجتماعیاش را با قیمت صدوپنج دلار گرفت و دیوانه شد. ولی بهجای سرزنش جامعه یا نوشتن یک یادداشت ناخوشایند به کنگره، شروع کرد به پرسیدن از خود، «چهکاری میتوانستم انجام دهم که برای دیگران ارزشمند باشد؟ چهچیزی میتوانم بازپس دهم؟». شروع کرد به فکرکردن در مورد آنچه برای دیگران ارزشمند بود.
اولین جوابش این بود، «خب، من این دستورپخت مرغ را دارم که بهنظر میرسد همه دوست دارند! اگر من دستورپخت مرغ خودم را به رستورانها بفروشم چه میشود؟ میتوانم با این کار درآمد کسب کنم؟». بعد، بلافاصله فکر کرد، «این مسخره است. فروش دستورپخت من حتی اجارهی خانه را پرداخت نمیکند» و ایدهی جدیدی پیدا کرد، «اگر من نهتنها دستورپخت غذایم را به آنها بفروشم، بلکه به آنها نشان دهم چگونه مرغ را درست بپزند، چه؟ اگر مرغ آنقدر خوب بود که باعث بیشترشدن سود تجارت آنها شود، چه؟ اگر افراد بیشتری سراغ آنها بیایند و آنها فروش مرغ بیشتری انجام دهند، شاید درصدی از آن فروش اضافی را به من بدهند».
خیلی از مردم ایدههای عالی دارند. ولی سرهنگ «سندرز» فرق داشت. مردی بود که فقط در فکر انجام کارهای بزرگ بهسر نمیبرد. بلکه عملیشان کرد. رفت و شروع کرد به کوبیدن درها و داستان را برای هرکدام از صاحبان رستورانها گفت، «من یک دستورپخت مرغ عالی دارم و فکر میکنم اگر از آن استفاده کنید، فروشتان بیشتر میشود و من دوست دارم درصدی از این افزایش را بهدست آورم».
خب، خیلی از مردم به او خندیدند. گفتند، «ببین پیرمرد، از اینجا برو. آن لباس سفید احمقانه را پوشیدی که چه؟». آیا سرهنگ «سندرز» منصرف شد؟ قطعا نه. او کلید شمارهی یک موفقیت را داشت. من به آن قدرت شخصی میگویم. قدرت شخصی بهمعنای مصربودن در اقدام است:
هر وقت کاری را انجام میدهید، از آن میآموزید و دفعهی بعد راهی برای انجام بهترش پیدا میکنید. سرهنگ «سندرز» مطمئنا از قدرت شخصی خودش استفاده کرد! بهجای احساس بد نسبت به آخرین رستورانی که ایدهی او را رد کرده بود، بلافاصله شروع کرد به تمرکز روی اینکه چگونه داستانش را بهطور موثرتر بیان کند و از رستوران بعدی نتایج بهتری بگیرد.
فکر میکنید سرهنگ «سندرز» قبل از گرفتن پاسخی که میخواست، چندبار جواب منفی شنید؟ قبل از اینکه «بله» اولش را بشنود، هزارونُهبار رد شد. دو سال با ماشین قدیمیاش در سراسر آمریکا رانندگی کرد و با کتوشلوار سفید و چروک روی صندلی عقب میخوابید و هر روز مشتاقانه بلند میشد تا ایدهاش را با شخص جدیدی در میان بگذارد. اغلب، تنها غذایی که داشت، لقمهای آماده از نمونههایی بود که برای خریداران احتمالی آماده میکرد. فکر میکنید چند نفر پیش هزارونُه نفر رفتهاند؛ و آیا ادامه میدادند؟ خیلیکم. به همین خاطر است که فقط یک سرهنگ «سندرز» وجود دارد. فکر میکنم بیشتر مردم از بیستویک نفر عبور نمیکنند، چه رسد به صد یا هزاران نفر! با این وجود این چیزیست که برای موفقیت لازم است.
اگر به یکی از موفقترین افراد تاریخ نگاه کنید، این موضوع مشترک را پیدا خواهید کرد: آنها رد نمیشود. آنها «نه» را نمیپذیرند. اجازه نمیدهند چیزی مانع از واقعیتبخشیدن به چشمانداز هدفشان شود. آیا میدانید «والت دیزنی» قبل از آنکه برای رویایش جهت ایجاد «خوشحالترین جای روی زمین» بودجهای تامین کند، سیصدودوبار رد شد؟ همهی بانکها فکر میکردند دیوانه است. دیوانه نبود. یک چشمانداز داشت و مهمتر از همه، متعهد بود که این چشمانداز را به واقعیت تبدیل کند. امروز، میلیونها نفر در «لذت دیزنی» شریکاند، دنیایی که شبیه دنیای هیچکس دیگری نیست، جهانی که با تصمیم یک مرد شروع شده است.
وقتی در آپارتمان کوچک و نقلیام زندگی میکردم و ظرفهایم را در وان میشستم، مجبور شدم این نوع داستانها را مدام به خودم یادآوری کنم. مجبور شدم مدام به خودم یادآوری کنم هیچ مشکلی دائمی نیست. هیچ مشکلی روی زندگی من تاثیر نمیگذارد. اگر ادامهی کارم را بهصورت عملی گسترده، مثبت و سازنده ادامه دهم، این هم باید بگذرد. مدام فکر میکردم، «حتی اگر زندگی من در حال حاضر وحشتناک بهنظر میرسد، چیزهای زیادی وجود دارد که باید بابتشان شکرگزار شد، مثل این دو دوست که دارم یا اینکه سلامتم یا اینکه میتوانم هوای تازه تنفس کنم». دائم به خودم یادآوری میکردم روی آنچه میخواهم تمرکز کنم و بهجای مشکلات روی راه حلها متمرکز باشم. بهیاد داشتم هیچ مشکلی روی کل زندگیام تاثیر نمیگذارد، حتی اگر الان اینطور بهنظر برسد.
بنابراین تصمیم گرفتم دیگر این را باور نکنم که با یک اتفاق کل زندگیام خراب شده است، مثلا فقط به دلیل مشکلات مالی یا سرخوردگیهای عاطفی. تصمیم گرفتم بگویم هیچ مشکلی برای من وجود ندارد، بلکه خیلیساده در رسیدن به آنچه میخواهم «تاخیر» اتفاق افتاده است. درواقع، میدانستم اگر بخواهم بذرهایی را که کاشتهام، پرورش دهم (یعنی به انجامدادن کارهای صحیح ادامه دهم) زندگیام را از زمستان به بهار خواهم رساند، یعنی وقتی پاداش سالهایی را که ظاهرا تلاش بینتیجه داشتهام، خواهم گرفت. در ضمن به این نتیجه رسیدم انجامدادن بارها و بارهای کارهای قبلی و انتظار نتیجهای متفاوتداشتن، دیوانگیست. باید چیز جدیدی را امتحان میکردم و باید ادامه میدادم تا وقتی جوابهای لازم را پیدا میکردم.
پیام من به شما ساده است و در قلبتان میدانید این درست است، «یک اقدام عظیم و پایدار با پشتکار ناب و احساس انعطافپذیری در رسیدن به اهداف، در نهایت آنچه را که میخواهید به شما میبخشد، ولی باید هرگونه حسی را که میگوید راهحلی وجود ندارد، کنار بگذارید. باید بلافاصله روی کارهایی که امروز میتوانید انجام دهید تمرکز کنید، حتی اگر کارهای کوچکی باشند.
این منطقیست، نه؟ پس چرا افراد بیشتری به توصیههای تبلیغات نایک عمل نمیکنند و آن را انجام نمیدهند؟ (شعار تبلیغاتی نایک، «فقط انجامش بده» است). پاسخ این است که آنها از ترس شکست، خاموش شدهاند. ولی من یکچیز شگفتانگیز در مورد شکست کشف کردهام...