معرفی کتاب «سوپ جوجه برای روح»:
همهی ما میدانیم که برای پایاندادن به درد و رنجهای عاطفی که اغلب آدمها در دامش اسیر هستند به چهچیزی نیاز داریم. عزت نفس بالا و اثربخشی شخصی خصوصیاتی هستند که هرکس بخواهد میتواند به آنها دست پیدا کند. فقط کافیست برایشان وقت بگذارد.انتقال جان و روح یک سخنرانی زنده به یک اثر مکتوب کار سختیست. داستانهایی را که هر روز تعریف میکنیم، چندبار بازنویسی کردهایم تا به آنها جان ببخشیم. وقتی این داستانها را میخوانید، لطفا هر چیزی را که تا حالا در کلاسهای تندخوانی یاد گرفتهاید، فراموش کنید. سرعت مطالعهتان را کم کنید. با دل و جانتان به واژهها گوش دهید. از هر داستان لذت ببرید. بگذارید بر جانتان بنشینند. بعد از خواندن هر داستان، از خودتان بپرسید، این داستان چه چیزی را در من برانگیخت؟ چه توصیهای برای زندگیام دارد؟ با هر داستان ارتباط برقرار کنید. بعضی داستانها ممکن است تکاندهنده باشند. بعضی از این داستانها ممکن است اثرگذاری بیشتری نسبت به بقیهی داستانها داشته باشند. در بعضیهایشان شاید معنای عمیقتری پیدا کنید و بعضیهایشان باعث گریهتان شوند یا شما را بخندانند. بعضی از داستانها باعث دلگرمیتان میشوند و برخی ممکن است همان چیزی باشند که دنبالش بودهاید. نمیشود گفت کدامشان واکنش درستی به آن داستان است. بگذارید این اتفاق بیفتد و در مسیر طبیعی خودش جلو برود. عجله نداشته باشید که کتاب را تمام کنید. سر حوصله مطالعهاش کنید. از آن لذت ببرید. با تمام وجود بخوانیدش. این کتاب نتیجهی هزاران ساعت تلاش ما برای گلچین «بهترین بهترینها» و حاصل چهل سال تجربهی ماست.
آیا این کتاب برای من مناسب است؟
اگر به دنبال فراگرفتن آموزه ها و اصول کارآمد برای زندگی تان هستید، این کتاب را از دست ندهید.
در بخشی از کتاب سوپ جوجه برای روح می خوانیم:
نیشم نزن! بغلم کن!
برچسب سپر ماشین
لی شاپیرو یک قاضی بازنشسته است. یکی از دوست داشتنیترین اشخاصیست که میشناسیم. در مقطعی از زندگیاش متوجه شد عشق قویترین نیروی دنیاست و از آن روز، شروع کرد به در آغوشگرفتن دیگران. حتی همکارانش همگی از این عادتش خبر داشتند. روی سپر ماشینش این عبارت نقش بسته بود: نیشم نزن، بغلم کن!
حدود ششسال پیش لی در یک حرکت مبتکرانه جعبهای درست کرد که روی آن نوشته شده بود: یک قلب بردار، بگذار یک بار بغلت کنم! داخل جعبه، سی قلب قلابدوزی شده قرار داشت. لی آن جعبه را همهجا با خود میبرد و در ازای یکی از آن قلبها مردم را در آغوش میگرفت.
لی به خاطر این حرکات مشهور شد و در گردهماییهای مختلفی شرکت کرد. در اینجور مواقع از تجاربش در عشقورزی بیقیدوشرط به همنوعانش برای حضار حرف میزد. تا اینکه یکروز رسانهای خطاب به او نکتهی چالشبرانگیزی را مطرح کرد؛ اینکه به این قبیل مجالس بیایید و کسانی را در آغوش بگیرید که خودشان مایل به انجام این کارند، آسان است؛ ولی در دنیای واقعی این کار جواب نمیدهد.
اعضای این تیم رسانهای از لی خواستند برود به خیابان و در آنجا به مردم پیشنهاد آغوش بدهد. قبول کرد. همراه جمعی از گزارشگران به یکی از خیابانهای سنفرانسیسکو رفت و از یک رهگذر خواست در ازای برداشتن یکی از قلبهای جعبه او را در آغوش بگیرد. رهگذر قبول کرد. لی خطاب به گزارشگران گفت، «دیدید چقدر این کار آسان است؟». مورد بعدی، مامور جریمهای بود که برای یک رانندهی بیامو جریمه نوشته بود و سر همین موضوع با او درگیر شده بود. لی پیش او رفت و از او هم مثل مورد قبل درخواست آغوش کرد. مامور جریمه پیشنهادش را پذیرفت.
گزارشگران، آخرین برگ خود را رو کردند، «رانندگان اتوبوس سنفرانسیسکو بدقلقترین و بداخلاقترین آدمهای دنیا هستند. برو سراغ آنها و پیشنهاد بده در آغوششان بگیری». لی باز هم قبول کرد.
به محض اینکه یک اتوبوس کنار خیابان توقف کرد، لی خودش را به راننده معرفی کرد و گفت: میدانم چقدر شغل سخت و پراسترسی دارید. اگر دوست داشته باشید شما را هم در آغوش میگیرم، به این امید که کمی از فشار کاریتان کم شود.
رانندهی درشتاندام اتوبوس از صندلی خود پایین آمد، روبهروی لی ایستاد و گفت، «پیشنهادتان را قبول میکنم. چرا که نه؟!».لی یکی از آن قلبهای قلاببافیشده را به او هدیه داد و همچنان که اتوبوس از محل دور میشد، برای راننده دست تکان داد. یکی از گزارشگران که زبانش از دیدن این منظره بند آمده بود، به لی گفت، «واقعا از دیدن نتیجهی کارتان شگفتزده شدم».
چند روز بعد دوست لی، نانسی جانستون، به خانهی او سر زد. نانسی یک دلقک حرفهای بود و آن روز از لی خواست جعبهی قلبیاش را بردارد تا با هم به یک مرکز توانبخشی بروند و ساکنان آنجا را شاد کنند.
آنها در مرکز توانبخشی، قلبهای زیادی هدیه دادند و عدهی زیادی را در آغوش گرفتند. با همهی اینها لی کمی احساس ناراحتی میکرد. او هیچوقت با بیمارانی که حال وخیم داشتند یا کسانی که دچار عقبماندگی ذهنی بودند، از نزدیک روبهرو نشده بود. ولی وقتی کارمندان مرکز، او و نانسی را همراهی کردند و بخشهای مختلف را نشانشان دادند، حال لی یککم بهتر شد.بالاخره نوبت بازدید از آخرین بخش مرکز رسید. بخشی که سیوچهار نفر از مشکلدارترین بیماران مرکز آنجا نگهداری میشدند. با دیدن آن اوضاع، قلب لی از جا کنده شد؛ ولی او و نانسی به حکم انساندوستی و عشقورزی به همنوع، بر خلاف رویهی معمول، شروع کردند به بازدید از آن بخش. درحالی که کارمندان مرکز هم با یونیفرمهایی که روی یقهشان تصویر قلب و روی کلاههایشان تصویر بادکنک دوخته شده بود، همراهیشان میکردند.آخرین فردی که لی و نانسی به او برخوردند، نامش لئونارد بود. به او پیشبندی بسته بودند و آب دهانش روی آن میریخت. لی به نانسی گفت اصلا نمیتواند فکر بغلکردن لئونارد را به سر راه دهد. ولی نانسی جواب داد لئونارد هم مثل بقیهی انسانهاست؛ نیازمند عشق است. سرانجام لی یکی از قلبهایش را از جعبه درآورد. آن را روی پیشبند لئونارد گذاشت؛ بعد، خم شد و در آغوشش گرفت.
ناگهان صدای مبهم لئونارد در سالن پیچید. همهی بیماران نگاهشان میکردند. لی بهسمت کارمندان مرکز برگشت تا از آنها علت فریاد لئونارد را بپرسد. چشمهای همه از ذوق پر از اشک شده بود. آنها برای لی توضیح دادند بعد از بیستوسهسال، اولینبار است که لبخند لئونارد را دیدهاند.
بله! به همین سادگی میشود تغییر مثبتی در زندگی دیگران بهوجود آورد.
جک کنفیلد و مارک ویکتور هانسن
- مدت آماده سازی 1 ساعت
- قطع رقعی
- سال انتشار 1398
- جلد شومیز
- نوبت چاپ دوم
- وزن 335
- نویسنده جک کنفیلد
- موضوع زندگی معنوی
- شابک ۹۷۸-۶۰۰-۸۹۱۳-۲۱-۴
- مترجم مهدی نکوئی
- تعداد صفحات 296
- انتشارات نگاه نوین